*س*.*ل*..*ا*...*م*
قصه ی جدید من . . .
خیلی قشنگه از دست ندید
واژه ها ناتوان بودند ، بر نام نهادن این قصه ...
جای اسمش ( ) خالی !
__________________________________________________
یکی بود خدا بود ...
در زمانی ک عشق بود و ما نبودیم !
در سرزمینی ک عشق بود و عاشق !
آسمان خانه ی عشق بود.
آسمان سالها زمینی بود ک عشق در آن جریان داشت !
عشقی جاودان ...
زمانی ک فقط آسمان بود ...
زمانی ک عشق بود ...
زمانی ک خدا گم نشده بود ...
خورشید و ماه بود و عشق ، این دو عاشق بودند البته واقعی !
گرمای این عشق آسمان را فرا گرفته بود .
و همه جا روشن بود .
زمانی ک ستاره ای نبود ...
ماه و خورشید در آغوش هم بودند . . .
...
شب نبود و تاریکی و تنهایی !
حاصل عشق ماه و خورشید چهار فرزند بود :
با نامهای
نور ، سفید ، زیبا ،
نام فرزند آخر تاریکی بود
از همان کودکی تشنه ی ظلمت بود و شب !
سالها گذشت
و
تاریکی و نور با هم ازدواج کردند ،
حاصل آن دو فرزند ب نام شب و روز بود ...
زیبا و سفید با هم ازدواج کردند و صاحب دو فرزند ب نام زشت و سیاه شدند
زشت ، زشت نبود ! شد
شب تشنه ی قدرت بود ، این شد ک همه جا را غالب شد و فرزندانش ک ستاره بودند ، را در خود جای داد و دستور داد ک ماه را از خورشید جدا کنند ،
روز ک تمام وجودش از عشق بود در مقابل شب ایستاد و خورشید را در خود جای داد ،
اما ...
وصال خورشید و ماه جام جدایی نوشید . . .
سالها گذشت و زمین پدید آمد ، آسمان عصاره ای از عشق ناب ماه و خورشید را ب پاس احترام ب زمین هدیه داد ،
و اما
آسمان بود ک بر این جدایی اشک میریخت اشک آسمان بر زمین باران شد و مرهمی برای دل عشاق ابر حجابی بود برای آغوش ماه و خورشید ک ب واسطه ی عشق در آسمان گرد هم جمع میشدند و میباریدند باران را . . .
و باز هم گذشت زمان را میگویم ک هیچ وقت نمیماند و همیشه میگذرد ...
شب و روز عاشق هم شدند !
و با هم از دواج کردند !
و سپس شب ب واسطه ی ذاتش عشق روز را کشت ،
حاصل ازدواج شب و روز دو فرزند بود ب نام طلوع ، غروب . . .
شب دستور داد ک تا آسمان هست و زمین خورشید و ماه را از هم جدا کنند !
ستاره ها ک ب ماه چشم دوخته بودند و چشمک زنان ماه رو خیره میشدند!
اما وفا بود
و ماه وفا دار بود . . .
حال
سالهاست ک خورشید ب شوق غروب طلوع میکند و ماه ب شوق طلوع غروب میکند ... .
پ ا ی ا ن . . .
نویسنده : مهدی